حاج جهانشاه صادقی به جمع همرزمان شهیدش پیوست
سیاست انقلابی کرمانشاه
بسم الله الرحمن الرحیم عماریون احساس وظیفه کنند در صحنه حاضر‌شوند

روایتی عاشقانه از جانباز شهید حاج جهانشاه صادقی

بیستون نیوز :

در این مصاحبه، آقای جهانشاه صادقی که یک سرهنگ بازنشسته کادر پزشکی ارتش است، داستان خود درباره حملات شیمیایی در طی جنگ تحمیلی را بازگو می‌کند و از مسئولیتی سخن می‌گوید که احساس می‌کند در خصوص افزایش آگاهی در زمینه آثار وحشتناک سلاح‌های شیمیایی دارد.

جهانشاه صادقی
« من چه آرزویی دارم؟ آرزوی من یک دنیای بدون رنج است. آرزو می‌کنم صلح در دنیا، جایگزین سرفه‌ها و نفس‌های خس‌دار و صدای دورگه من شود. آرزو می‌کنم یک‌بار دیگر می‌توانستم رایحه خوش گل‌ها را استشمام کنم. آرزو می‌کنم حتی اگر شده فقط برای یک شب بتوانم یک خواب راحت داشته باشم و همسر و فرزندانم تنها یک‌شب آرامش داشته باشند. »

 
جهانشاه صادقی در موزه صلح تهران

آقای جهانشاه صادقی در سال ۱۰ اردیبهشت ۱۳۴۰ در استان کرمانشاه ،شهرستان هرسین به دنیا آمد. در سال ۱۳۵۷ زمانی که یک جوان ۱۷ ساله بود به آموزشگاه علوم پزشکی ارتش پیوست تا بعد از دو سال آموزش، به یک پزشک‌یار ارتش تبدیل شود.

زمانی که او در سال ۱۳۵۹ فارغ‌التحصیل شد، جنگ تحمیلی تازه آغاز شده بود. به همین دلیل او بلافاصله به یک بیمارستان ارتش در کرمانشاه و چند ماه بعد به بیمارستان صحرایی ۵۲۸ سومار در نزدیکی خط مقدم اعزام شد، بیمارستانی که در نزدیکی شهر سومار قرار داشت. این شهر کوچک در چند کیلومتری مرز عراق با استان کرمانشاه است.
آقای صادقی از سال تا ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۱ در بیمارستان‌های صحرایی در خط مقدم در استان کرمانشاه خدمت کرد. در این مدت به تحصیل خود نیز ادامه داد و توانست در رشته علوم آزمایشگاهی از دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شود.
او با افتخار می‌گوید: «من عاشق شغلم بودم. احساس می‌کردم واقعاً مفید هستم. شغلم و همکارانم برایم مثل خانواده بودند. همه با اشتیاق سعی می‌کردیم که به سربازان مجروح کمک کنیم تا زنده بمانند.»

 

 
آقای صادقی (نفر وسط) و همکارانش در بیمارستان صحرایی سومار

آقای صادقی با وجود این‌که هر روز رنج ناشی از آسیب‌های وحشتناک سلاح‌های شیمیایی را تجربه می‌کند، اما می‌تواند داستان‌های زیادی را که حاکی از شجاعت‌اند، بازگو کند؛ مثلا او داستان یک عمل جراحی منحصربه‌فرد را در بیمارستان صحرایی به یاد دارد که در آن، یک جراح بسیار برجسته به نام پروفسور ریاحی، جان یک سرباز جوان را نجات داد. آقای صادقی بسیار خوشحال است که در این عمل، عضو این کادر پزشکی بوده است. او بیان می‌کند: « یک ترکش، ریه این سرباز جوان را سوراخ کرده بود. ما صدای خروج هوا از ریه‌ او را می‌شنیدیم. زمانی که او را پیش پروفسور ریاحی آوردند، او با یک کیسه پلاستیکی، ریه سرباز را پوشاند تا مانع خروج هوا از آن شود. سپس زخم سینه او را بست تا بتوانند او را برای یک عمل جراحی پیشرفته‌تر به بیمارستانی در کرمانشاه منتقل کنند.» او سپس این سرباز جوان را در انتقال به کرمانشاه به‌وسیله بالگرد همراهی کرد. هم‌چنین در کرمانشاه در ملاقات با خانواده او، ماجرا را برایشان تعریف کرد.
آقای صادقی ادامه می‌دهد: «ما یعنی من و همکارانم، همگی بسیار خوشحال بودیم و به خاطر این‌که توانسته بودیم با وجود سختی‌ها با کمک هم و به هر طریقی که شده، زندگی این سرباز جوان را نجات دهیم، به خودمان افتخار می‌کردیم.»
او که به خانواده خود اهمیت بسیاری می‌دهد، روز ازدواج خود را با خانم بتول توکلی در سال ۱۳۶۲، به‌عنوان یک روز خیلی خاص به یاد دارد. سال بعد نیز فرزند اول آن‌ها، سامان به دنیا آمد. او معتقد است که: «وقتی سامان به دنیا آمد، من و همسرم احساس می‌کردیم زندگی‌مان کامل شده است. آن زمان اوضاع کشور به دلیل جنگ، بسیار آشفته بود. ولی وقتی همسرم سامان را به دنیا آورد، ما احساس کردیم حداقل در زندگی شخصی ما، همه چیز سر جای خود قرار گرفته است.»

 

 
آقای صادقی (در سمت راست) و همکارانش در سومار

آقای صادقی هم‌چنین از استقامت و قدرتی سخن می‌گوید که همسرش بتول به او داده است. زیرا با وفاداری کامل و با وجود فرزند کوچکشان، برای زندگی به شهر کرمانشاه آمد تا به بیمارستان صحرایی محل کار همسرش نزدیک‌تر باشد. اما آغاز جنگ شهرها یعنی حملات نیروی هوایی عراق به شهرهای ایران در سال ۱۳۶۲ باعث شد که آقای صادقی که نگران سلامت همسر و فرزندش بود، آنان را به شهر هرسین و نزد خانواده خود ببرد؛ جایی که از مرز عراق دور بود و به این ترتیب آن‌ها از اوج حملات هوایی به‌ویژه علیه کرمانشاه در امان بودند.
طی انجام مقدمات عملیات کربلای ۶، آقای صادقی به گروه پزشکی فعال در بیمارستان صحرایی سومار پیوست. در آذر ۱۳۶۵ این بیمارستان با حضور کادر پزشکی متخصص از تمام کشور، تجهیز و آماده شد. بیمارستان صحرایی سومار که تجهیزات پزشکی پیشرفته‌ای را در خود جای داده بود، در دامنه یک تپه و در فاصله تنها ۲۳ کیلومتر از خط مقدم قرار داشت.
در شرايط عادي، يك بيمارستان صحرايي ارتش بايد در ۶۰ كيلومتري خط مقدم باشد. اما آقاي صادقي با يادآوري خاطرات خود مي‌گويد: «تصميم بر اين بود كه ما به خط مقدم نزديك‌تر باشيم تا بتوانيم زودتر به مجروحان كمك كنيم. ما در بيمارستان براي ارائه خدمات مختلف درماني از كمك‌هاي اوليه گرفته تا جراحي مغز، آماده بوديم.»


ايشان در ادامه، بيمارستان صحرايي را اين‌گونه توصيف مي‌كنند: « امكان نداشت كه بيمارستان را با جاي ديگري اشتباه بگيرند. يك حرف H بزرگ قرمزرنگ به نشانه بيمارستان روي سقف نقاشي شده بود. تمام جاده پر از آمبولانس‌هايي پارك شده بود. كاملا مشخص بود كه ساختمان ما، يك بيمارستان است.»
در اوایل دی ۱۳۶۵، هم‌زمان با آماده‌سازي نیروهای رزمنده ايران براي عمليات كربلاي ۶، نيروهاي عراقي حملات بسيار سنگين توپخانه و بمباران‌ هوايي منطقه سومار را آغاز كردند كه در نتيجه آن، صدها نفر از رزمندگان ایرانی به شهادت رسیدند يا به‌شدت زخمي شدند. به اين ترتيب سيل مجروحان به سمت بيمارستان صحرايي روانه شد.
آقاي صادقي، هواپيماهاي عراقي را به ياد دارد كه در روز ۹ دی ۱۳۶۵ بر فراز آسمان پرواز مي‌كردند و اجسام عجيبي را به پايين مي‌انداختند.

ايشان تعريف مي‌كنند كه: « اين اجسام شبيه بادكنك و تكه‌هاي كاغذ و يا حتي بمب‌هاي دودزا بودند. ما اصلا نمي‌توانستيم حدس بزنيم كه چرا هواپيماهاي عراقي اين اجسام عجيب را پرتاب مي‌كنند. اما روز بعد فهميديم كه در حال تعيين جهت وزش باد بوده‌اند.»

 

 
نقشه مناطق جنگی، اطلس جنگ ایران و عراق؛ مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس

روز بعد، یعنی ۱۰ دی ۱۳۶۵، نیروی هوایی عراق، خط مقدم جبهه ایران در نزدیکی سومار را بمباران شیمیایی کرد. هم‌چنین بیمارستانی را که آقای صادقی در آن مشغول بود هدف ۸ بمب شیمیایی قرار داد. ایشان می‌گوید: روز حمله شیمیایی، روزی است که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. ساعت ۸ صبح بود و من ناگهان صدای ضد هوایی‌ها را شنیدم. بعد ۶ هواپیما را بالای سرم دیدم که در حال انداختن ۶ بمب معمولی بودند. توپخانه آن‌ها نیز هم‌چنان در حال شلیک به سمت بیمارستان بود. اما بیمارستان، دفاع هوایی نداشت و در این زمان، پر از سربازان زخمی بود. صدها رزمنده زخمی در حال انتقال به بیمارستان بودند؛ اما حمله شیمیایی با گاز خردل در عصر این روز اتفاق افتاد. ۴ هواپیمای عراقی، ۸ بمب شیمیایی را در اطراف و داخل این بیمارستان انداختند. بسیاری از مجروحان و هم‌چنین کادر پزشکی بیمارستان بلافاصله به شهادت رسیدند و کل بیمارستان فلج شد.
با یادآوری این روز، چشمان مهربان آقای صادقی پر از اشک می‌شود و می‌گوید: «برای ما این نوع حمله، تازگی داشت. بمب‌های شیمیایی مثل بمب‌های متعارف منفجر نمی‌شوند، چون چاشنی انفجاری ندارند. بعد از فرود بمب‌ها، پودر سفیدی از آن‌ها خارج شد و دود و قطرات کوچک مایع با بوی سیر در همه‌جا پخش شد. یک بمب در ورودی بخش اورژانس بیمارستان افتاد. همه کسانی که داخل بخش اورژانس بودند، به دام افتادند و هیچ‌کس نجات پیدا نکرد. یک بمب دیگر در نزدیک اتاق عملی افتاد که دو پزشک در حال جراحی یک سرباز مجروح بودند. همه آنان در همان روز یا روزهای بعد به شهادت رسیدند. ما اصلا آماده چنین حمله‌ای نبودیم. من واقعاً نمی‌فهمم چرا به یک بیمارستان حمله شد؟»
بلافاصله بعد از پایان حمله، آقای صادقی و دیگر اعضای کادر پزشکی که زنده مانده بودند، بدون آگاهی از عواقب این سلاح‌ وحشتناک، به بررسی میزان آسیب وارده به بیمارستان پرداختند. ایشان به یاد دارد که: «هیچ‌کدام از ما، از ماسک ضد گاز استفاده نکردیم. نه به این دلیل که ماسک را در آن لحظه همراه نداشتیم، اتفاقاً ماسک‌ها در انبار بودند. بلکه به این دلیل که هیچ‌کدام ما واقعاً فکر نمی‌کردیم حمله شیمیایی اتفاق افتاده است. الان که فکر می‌کنم می‌بینم ما باید به مکان مرتفعی می‌رفتیم، اما بیمارستان در زیر کوه قرار داشت و ما به دام افتاده بودیم. همگی ما در معرض گاز خردل قرار گرفتیم.»

 

 
عکس قرنیه آقای صادقی پس از عمل پیوند

آثار گاز خردل، معمولا در زمانی بین یک تا دو ساعت بعد از حمله بروز می‌کنند. اولین علائم، معمولا تهوع و استفراغ شدید، مشکلات تنفسی و کم شدن یا از دست رفتن بینایی است. آقای صادقی می‌گوید: «بعد از حدود یک ساعت، همه شروع به استفراغ کردند. استفراغ‌های وحشتناک و جهنده. وقتی می‌گویم بعضی آن‌قدر شدید استفراغ می‌کردند که حتی محتویات روده خود را بالا می‌آورند، اغراق نمی‌کنم.»
این خاطرات، دردناک، ولی صادقانه‌اند. آقای صادقی ادامه می‌دهد: «کم‌کم همگی بینایی خود را از دست می‌دادند. همه ما احساس خفگی می‌کردیم. من یک‌بار ماسکی را از صورت یک سرباز جان باخته برداشتم و بعد از شستن، سعی کردم از آن استفاده کنم، اما دیگر خیلی دیر شده بود. این همه درد، غیرقابل تحمل بود و کم‌کم، خیلی‌ها به شهادت رسیدند. تمام بدنم می‌سوخت و مرتب سرفه می‌کردم. دیگر چیزی نمی‌دیدم و برای همین نمی‌فهمیدم چه اتفاقاتی در اطرافم می‌افتد.»
از آن‌جایی که کل منطقه، منطقه جنگی بود، بمباران، بیش‌تر بیمارستان‌های منطقه را تخریب کرده بود. کل استان به دلیل بمباران‌ها در آشوب بود و به‌علاوه اطلاعات کمی در مورد چگونگی درمان مصدومان شیمیایی در استان وجود داشت. به همین دلیل، مجروحان با استفاده از اتوبوس‌هایی که با برداشتن صندلی‌ها به آمبولانس تبدیل شده بودند، به تهران منتقل شدند. بسیاری از آن‌ها در این زمان هنوز لباس‌های آلوده به گاز خردل را به تن داشتند. آقای صادقی هم بعد از یک سفر ۱۱ ساعته با این اتوبوس‌ها و طی مسافتی نزدیک به ۶۰۰ کیلومتر به تهران رسید.

 

 
آقای صادقی در حال استفاده از دستگاه اکسیژن‌ساز سیار

ایشان می‌گوید: «این ۱۱ ساعت فقط درد و رنج بود. در بین راه اتوبوس‌، بارها ایستاد تا ما به دستشویی برویم. هیچ‌کدام درست جایی را نمی‌دیدیم. برای همین باید هر بار در یک صف طولانی دست همدیگر را می‌گرفتیم. متاسفانه یکی از اتوبوس‌ها در بین راه تصادف کرد و بسیاری از مجروحان کشته شدند.» بعد از این‌که مجروحان بالاخره به تهران رسیدند، همگی به استادیوم آزادی منتقل شدند. اعضای کادر پزشکی که با حجم زیادی از مجروحان روبرو بودند و به‌علاوه اطلاعات محدودی در مورد مصدومیت شیمیایی داشتند، گاهی ناخواسته مرتکب اشتباهاتی می‌شدند.
آقای صادقی تعریف می‌کند که: «کار آن‌ها در استادیوم این بود که لباس‌های ما را عوض کنند و بعد از گرفتن دوش، ما را به بیمارستان‌های سطح شهر تهران بفرستند؛ اما این افراد نمی‌دانستند چطور باید با سوختگی‌ها برخورد کنند و برای همین ما با آب گرم دوش گرفتیم! این بدترین کاری بود که می‌شد انجام داد. من از حمام بیرون دویدم و خواهش کردم که این کار متوقف کنند.»
آقای صادقی در نهایت به بیمارستان خانواده فرستاده شد و ۲۰ روز در آن‌جا ماند. او می‌گوید: «دکترها تمام تلاش خود را کردند، اما تجربه کمی در مورد درمان مجروحان شیمیایی داشتند و گاهی نمی‌دانستند باید چه بکنند. فکر کنم هیچ‌کس انتظار این حمله را نداشت.»

 

 
دستگاه اکسیژن و نبولایزر آقای صادقی

دو روز بعد از حمله، خانم توکلی، همسر آقای صادقی که دومین فرزندشان را باردار بود به بیمارستان آمد تا شوهر خود را ببیند. پزشکان ابتدا اجازه این ملاقات را ندادند چون مطمئن نبودند که این ملاقات برای خانم توکلی، خطری ندارد. ولی خانم توکلی این مسئله را نمی‌پذیرفت و حتی ادعا می‌کرد باردار نیست و می‌تواند شوهرش را ببیند. آقای صادقی با چشمانی اشک‌آلود در مورد این روز می‌‎گوید: «همسرم بتول آن‌قدر نگران و آشفته بود که برای این‌که بتواند من را ببیند، حتی تظاهر می‌کرد باردار نیست. ولی وقتی بالاخره توانست من را ببیند، من را نشناخت. تمام بدن من پر از سوختگی بود. صورتم سوخته بود و چشم‌هایم ملتهب بود و ورم داشت. فکر می‌کردم که دارم می‌میرم.»
اما وضعیت جسمی آقای صادقی بهبود نمی‌یافت. به همین دلیل حدود ۴ هفته پس از حمله شیمیایی، شورای عالی پزشکی با بررسی پرونده او، وضعیت را بحرانی ارزیابی کرد و او را برای درمان به کشور آلمان اعزام کرد. آقای صادقی حدود یک ماه در بیمارستان الیزابت در شهر رِکلینگهاوزن در نزدیکی شهر کلن بستری بودند. در آلمان، پزشکان به درمان آسیب شدید وارده به ریه آقای صادقی و هم‌چنین آسیب‌های جدی چشم و پوست ایشان پرداختند. از آن زمان تا امروز، ایشان باید همواره از دستگاه اکسیژن استفاده کند و در تهران یا شهر محل زندگی خود یعنی کرمانشاه، تحت درمان باشد.
آقای صادقی می‌گوید: «دکترها معتقدند به دلیل حمله شیمیایی، تنها ۳۰% ظرفیت ریه من کار می‌کند. هر سال ۸ تا ۱۰ بار در بیمارستان بستری می‌شوم و باید مرتب از اسپری‌های استنشاقی و دستگاه‌های کمکی برای تنفس استفاده کنم. یکی از دستگاه‌هایی که من استفاده می‌کنم نبولایزر است که دارو را به‌صورت بخار به داخل ریه‌های من می‌فرستد. شب‌ها باید از یک دستگاه دیگر به نام بی‌پَپ برای باز نگه داشتن راه‌های تنفسی استفاده کنم.»
آقای صادقی که به بیماری مزمن ریوی مبتلاست، تنها یکی از هزاران جانباز شیمیایی است که به بیماری پُلی‌سیتِمیا (نوعی اختلال در سلول‌های خون) دچار است. در این بیماری به علت کمبود میزان اکسیژن خون، بدن مقدار بسیار زیادی گلبول قرمز تولید می‌کند تا این کمبود اکسیژن را جبران کند. از عوارض این بیماری، خستگی، نفس‌تنگی، مشکلات تنفسی در زمان دراز کشیدن، تاری دید و درد مفاصل است.
او می‌گوید: «چشم‌هایم نیز مشکلات زیادی دارند. من دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانم واضح و عادی ببینم و دیدم همیشه محو و تار خواهد بود. تا به حال ۵ عمل جراحی از جمله عمل پیوند سلول‌های بنیادین روی چشمان من انجام شده است. باید حداقل یک ساعت یک‌بار از قطره چشمی استفاده کنم تا بتوانم بهتر ببینم، چون گاز خردل به غده‌های اشکی چشم‌هایم آسیب زده است.»
گرچه زخم‌های پوستی ناشی از مصدومیت شیمیایی در بدن وی درمان شده، اما زخم‌های عمیق روحی ناشی از آن، هم‌چنان باقی است. آقای صادقی، به‌آرامی می‌گوید: «اعتراف می‌کنم که من در دورانی به دلیل بینایی کم چشمانم، دچار افسردگی شده بودم. من هیچ‌وقت مثل قبل از جنگ، سالم نخواهم شد.»
با وجود زندگی دشواری که ایشان بعد از حمله شیمیایی داشته‌اند، فردی بسیار فکور هستند و در قبال آموزش و آگاه‌سازی جوانان در ایران و دیگر نقاط دنیا در مورد مفهوم صلح و همکاری جهانی، احساس مسئولیت می‌کنند. آقای صادقی می‌گوید: «در زبان فارسی شعری هست که می‌گوید: دیگران کاشتند و ما خوردیم؛ ما بکاریم و دیگران بخورند؛ یعنی نسل قبلی برای ما تلاش کردند و ما داریم از ثمره آن استفاده می‌کنیم. الان هم نوبت ماست که برای نسل بعد بکاریم تا در آینده از آن استفاده کنند.»

 

 
ملاقات جهانشاه صادقی با احمد ازومجو، 
مدیرکل سازمان منع سلاح‌های شیمیایی در لاهه

تنها دو واژه است که می‌تواند این نگاه انسان دوستانه کسی را توصیف کند که زندگی‌اش را وقف آموزش دیگران در زمینه عواقب سلاح‌های شیمیایی کرده است: فروتن و مهربان. آقای صادقی می‌گوید: «ما باید در مورد آثار وحشتناک سلاح‌های شیمیایی به جوانان آموزش دهیم. هم‌زمان هم باید بچه‌هایمان را تشویق کنیم تا اطرافیانشان را دوست داشته باشند. همه صلح‌طلبان دنیا با هر دینی و در هر جایی باید تمام سعی خود را بکنند تا اتفاق بد دیگری در دنیا رخ ندهد. باید به تورات، انجیل و قرآن رجوع کنیم و چیزهای خوبی که در آن‌ها نوشته شده پیدا کنیم و با این اصول زندگی کنیم. فکر کنم در این صورت تنش بین کشورها و ملت‌ها از بین می‌رود. در این صورت مردم خوشحال خواهند بود. من هم خوشحال خواهم شد.»
میل به این‌که نسل‌های آینده نباید مثل ایشان و هم‌رزمانشان رنج بکشند، انگیزه اصلی فعالیت‌های صلح‌طلبانه ایشان است. همین مسئله باعث شده که هرگاه به تهران می‌آید به‌صورت داوطلبانه در موزه صلح تهران به فعالیت بپردازد. او یک‌بار هم برای شرکت در کنفرانس سالانه «سازمان منع سلاح‌های شیمیایی» به لاهه هلند سفر کرده تا با سفرا و نمایندگان کشورهای مختلف دیدار و گفت‌وگو کند.

 
آقای صادقی در مراسم سالگرد بمباران اتمی در هیروشیما
تابستان ۱۳۹۳

جهانشاه صادقی در مردادماه ۱۳۹۳ (آگوست سال ۲۰۱۴) در سالروز بمباران اتمی شهر هیروشیما- در جنگ جهانی دوم -، به همراه هیئتی از موزه صلح تهران به کشور ژاپن سفر کرد تا به نمایندگی از موزه صلح و مصدومان شیمیایی در برنامه تبادل فرهنگی با مردم شهر هیروشیما شرکت کند. در این سفر، آقای صادقی تجربه‌ها و خاطره‌های خود را با بازماندگان بمباران اتمی در میان گذاشت.

آرزوی آقای صادقی، نابودی تمام سلاح‌های شیمیایی در دنیاست، با این وجود او از همه مردم می‌‌خواهد که با دقت به وظیفه انسانی خود در قبال یکدیگر عمل کنند و با هم به سمت دنیایی مهربان‌تر و با محبت‌تر قدم بردارند، جایی که همه در آن در صلح زندگی می‌کنند.

آقای صادقی به خاطرات خود با خواندن این شعر معروف سعدی پایان می‌دهد:

«بنی‌آدم اعضای یک‌پیکرند؛     که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار؛    دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی‌غمی؛     نشاید که نامت نهند آدمی»


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: سه شنبه 26 اسفند 1393برچسب:,
ارسال توسط عمار
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 376
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 376
بازدید ماه : 1353
بازدید کل : 105482
تعداد مطالب : 871
تعداد نظرات : 73
تعداد آنلاین : 1